در جوجوخ دره مشغول خوردن ناهاربودیم که من دیدم عموشکربه خانم من اشاره میکند،خانمم حواسش نبود ومن هم نفهمیدم که منظورعموچیه.بالاخره درفرصتی که خانمم نگاهش کرد عموخطاب به او گفت،ازفاطمه خطاب ست / حفظ حجاب ست.وفهمیدیم خانم من موقعی که داشت غذامی کشیدکمی روسریش عقب رفته بود وعمو شکرداشت امربه معروف می کرد...

یه روزی تنگ غروب توکوه قلعه بان بودم

کشتزارای قشنگوازاون بالامی د ید م

چوپونا می اومدن به سوی ده باگله شون

بره ها،بزغاله هابه دنبال مادرشون

نوای پرنده های زیبارومی شنیدم

درکنارگل وبوته هانفس می کشیدم

یه دفه نگاهم افتادسوی گورستان ده

یادم افتادچه آدم هایی توده سفید بوده

یادم اومد قد یماچه باصفابود ده سفید

پرمردان وزنان بیریابود ده سفید

اومدن یکی یکی اون آدمادرنظرم

یادروزای گذشته ازاونادادخبرم

هرکدوم یه قصۀقشنگی بودزندگیشون

مثال گلهای رنگارنگی بودزندگی شون

ولی افسوس که حالا به زیرخاکن همه شون

ازغم وغصۀ دنیاد یگه پاکن همه شون

صفی الله اشتری باقصۀ عاشق غریب

بانوای گرم وبازمزمه های دلفریب

مشهدی غلامشاباشوخی های بانمکش

خیلی بامزه بودبه مشهدی باقرکلکش

مشهدی جعفربودویه باغ خیلی باصفا

گردوئی وبادام وانگوربودوآلوسیا

مش صفرتویکی ازدره های یکه دره

بولاغی داشت خیلی باصفابودوخوش منظره

ملاحشمت خونشوزمستونا مکتب می کرد

بچۀشیطونوباچوب وفلک ادب می کرد

شمرذل جوشن می شدتوتعزیه مش متیسین

حاج عزیزعبدی می شدشبیح امام حسین

باصدای خوب وسوزوسازاونها زن ومرد

توی مسجدبه حال امام حسین گریه می کرد

مش غلام حسن بزمی ام عجب صدائی داشت

به عشق امام حسین شورحال ونوائی داشت

حاج محمدحسنم گاهی شمرخونی می کرد

موقع شمرخونی گاهی خودشم گریه می کرد

مش درویشعلی نقش حضرت زینبو می خوند

گاهی وقتم نسخش گم می شدومعطل می موند

حاج نادعلی متولی می شدتومحرما

ازترس ترکۀاو جم نمی خوردن بچه ها

وقتی که شیرمی اومدبه پابوس امام حسین

توی بچه هامی افتادقلقله وشوروشین

کلیدمسجدمون بودتودست مشدی داوود

همیشه مواظب دروبوم مسجده بود

مش متسن با اره وتیشه نجاری می کرد

مفت ومجانی برای مردم هرکاری می کرد

ملامصطفی بودوکتاب و قرآن خونیاش

کوه قلعه بان بودونیایش وزمزمه هاش

مشهدی ایوب بودوکارای باسیاستش

باتمام مردوزن رفتار باظرافتش

مش داشی یادش به خیرچه مردمهربونی بود

باصفاوبامرام آدم خوش زبونی بود

وه چه انسان خوبی بودنقی صفی الله

همیشه پاچه های شلوارشومی دادبالا

باجثۀکوچیکش چه آدم زرنگی بود

توی کاروزحمتا همانندپلنگی بود

علی کاظمی بودومغازۀآهنگری

شوخی می کردبازن ومردای ده ازهردری

نقی ملاحشمت برامون بنایی میکرد

ننمم روزی دوسه بارچایی رودرست می کرد

شیخ علی صفری چه آدم ساده ای بود

براهرجورزحمتی آدم آماده ای بود

مش میرزای باقری آدم خوش هیکلی بود

با اون چثۀبزرگش توده سفیدیلی بود

  هادی زبیر بودوبامردم نون ونمکش

روح آدم شادمی شدازنوای نی لبکش

حاج شکرالله دهقانی آدمی بی دوزوکلک

گاهی وقتا به شوخی به مردم می گفت متلک

حاج قدمعلی دهقان خیرترین آدم ده

وقتی مردتمامی ده شده بودماتم زده

باقرکلّه ممودچه قدشیرین بودزبونش

بارفتاری ساده وبا اخلاق مهربونش

حاج یدالله خلجی آدم مردم داری بود

مش نصرت برادرش آدم بی آزاری بود

حاج میرزامحمدم لحاف دوز روستا بودش

توکارلحاف دوزی خیلی خیلی اوسابودش                               

هالوسیف الله یلی بودمیون مردم ده

 مهربون وهمیشه همزبون مردم ده

حاج مداسمائیل تو ده یه دوره ای کدخدابود

آدم مسلمونی بود وبه یادخدابود

حاج طاهربزرگ ده آدم با مرامی بود

توکاردین وشریعت مرد خوش کلامی بود

خیلییای دیگه بودن روهشون شادهمشون

هیچ وقتی نمیرون ازدل وازیادهمشون

یه روزی هم نوبت رفتن ما ها میرسه

وقت خوابیدنمون توقبرستونها می رسه

عزیزان ارزش دنیا همه به خوبیاشه

یه کاری کنیم که خاطرات خوب ازما باشه

28/7/1393   علی اسکندری

 

درقدیم کشت پنبه یکی ازضروریات زندگی بوده است که درنهایت حاصل این گیاه رابرای رخت وپوشاک استفاده می کردند.شبهای زمستان،همسایه ها ودوستان راخبرمی کردند که،بِگِجَه گِدیرَگ فلانی اِیِنَه قُزّه توت دِگَه،امشب خانه فلانی میرویم برای جداکردن پنبه ازقوزک،...قوزک ها را بر روی کرسی می ریختندوافرادی که دورتا دورکرسی نشسته بودند،مشغول کارمی شدند.صاحب خانه هم با " کَشیر " که فکرکنم به فارسی بیخ زمین می گفتند.ازآنها پذیرایی میکرد.کَشیرگیاهی غده ای بود درست مانند هویج با رنگی تقریباً سفید،به شیرینی هویج هم نبود.واما بعدازاین کار،پنبه هارامی شستند ودرکنارکرسی خشک میکردند،بعد ازآن دانۀ پنبه رابه وسیلۀ دستگاهی به نام " جیرجیک " جدا میکردند(دانه هاراهم می کوبیدند وبه احشام میدادند) وبعد " پامّق " آتن ویا حلاج پنبه با کمانش می آمد وپنبه هارا حلاجی می کرد،بعدازآن پنبه رابه صورت نوارپهنی درمی آوردندودایره واربه دورهم می پیچاندندکه به آن " گولوج " می گفتند،عملیات بعدی این بودکه گولوج رابه پای دستگاهی به نام " چِرِخ " می بردندوبه وسیله آن پنبه رابه نخ تبدیل می کردند،عملیات بعدی بافتن پارچه ازنخ های به دست آمده بود.افرادی بودند که دستگاه های چوبی وساده ای برای بافتن پارچه داشتندونخهای مردم رادرقبال دست مزدبه پارچه تبدیل می کردند،پارچه های به دست آمده را " قَدَک " می گفتند،شنیده ام که یک استاد کارقدک باف در دو ویاسه روزیک تاقه قدک به پهنای حدود80سانتیمتروبه طول تقریبی 9 متر می بافت.بعدازآن قدک را درخانه خود ویا نزدکاسبی که کارش رنگ کاری بوده می بردند برای رنگ کردن،واما رنگ را ازپوست گردو وادرارگاوودیگرعناصرکه بنده اطلاع ندارم تهیه میکردند،شنیده ام که یکی دونفرازافراد یک خانواده درشب،فانوس وسطل به دست،درطویله های مردم می گشتند وادرارگاوجمع آوری می کردند برای ساختن رنگ،قدکهارا بعدازرنگ کردن، نزد افرادی می بردند که به " قدک بیچَن " معروف بودند ودرکاربرش قدک ماهربودند،وسفارش میدادند که مثلاً ازاین قدک یک " دُنِ " مردانه ویابچه گانه،یک شلواربچه گانه ویا لباسهای زنانه ودیگرپوششهارا ببرد.بعدازآن پارچه های برش خورده رابه خانه می بردند وتوسط زنان خانه با سوزن ونخ،به صورت دستی دوختندمی شد وبه لباس تبدیل میشد.واین گوشه ای از زندگی سخت وابتداعی پدران ومادران ما بوده است.این آگاهیهارا به صورت پراکنده ازمردمان قدیمی پرسیده وجمع آوری کرده ام.درصورتی که مشکل ویا اشتباهی درتشریح روند این کارمی بینید،لطفاً تذکردهید.سپاسگزارهمه شما.علی اسکندری.

سال نو میلادی برتمام مسیحیان جهان بالاخص هم میهنان مسیحی مبارک باد.به امیدسالی باتمامیت صلح وصفا میان تمام ملتهای دنیا...

قدیما در روستاها وشهرهاحمام عمومیِ خزینه وجود داشت،درکف خزینه حفره ای مانندتنوروجود داشت که کفَش به کوره حمام وسقفش که بایک قالپاق مسی بزرگ پوشیده وبا عملیات مخصوصی آب بندی می شد،به کف خزینه منتهی می شد.کورۀ حمام همانگونه که گفته شد درزیرخزینه بودوازبیرون حمام،راهی پله کانی آن رادر دسترس قرارمیداد،حمام چیها که بایدحداقل چهارنفرمی بودند،یکی شان درداخل حمام بود وضمن کنترل مردم کارهای دیگری هم میکرد،مانند،لیف وصابون زدن مردم،کنترل آب خزینه که افرادبیش ازحداستفاده نکنندوغیره.یکی دیگرازآنها مسئول سوزاندن کوره حمام بود.ودونفردیگرکه برای تهیه هیزم مصرفی درکوره به بیرون ازروستا ویاشهرمی رفتند،کاراین بنده گان خدا،بسیارسخت وطاقت فرسا بود،چون تهیه همه روزه هیزم،آن هم هیزمی که مورداستفاده همگان است وباغ ومزرعه وغیره هم دارای صاحب هستند وکسی حق نداردکه هیزمش راببرد،ازاین روتهیه هیزم توسط این بندگان خدا جدا اززحمتش کاری بسیارمشگل وپردردسربود.آنها باید به کوه هاکه دورازمزارع وباغهای مردم بودمیرفتند وبامشقت بسیارهیزم تهیه میکردند،ودردسرهای بسیاری که دراین مقال نگنجد،ودرنهایت،درآمدشان هم قوت لایموت بود.اما دراواخرحمام های خزینه،نفت سیاه به بازارآمدوکارحمامچیهارابسیاربسیارساده تروراحت ترکرد.دریکی ازروستاها،یکی ازحمام چیها که با دوعدد سطل ازانباربرای کوره،نفت سیاه می برد.مورد رشکِ عده ای ازمردم می شود که درکناردیوارنشسته بودند. " خوش به حالتون حمومیها ببین چه راحت شدند "اون بنده خداسطلهای نفت سیاه رابه درون تون ویا کوره  می بردودرمخزنی که درنزدیک کوره بوده می ریزد،لختی کنار همکارش که مقابل کوره نشسته ومشغول کنترل کوره بوده می نشیند.دقیقاً معلوم نشده بودکه به چه علتی کوره حمام منفجرشده بود،ازصدای انفجار،مردم خبردارومقابل تون حمام جمع میشوند.کوره چی که دردم مرده بودوهمکارش راکه مردم به بیرون میکشند ،می بینند که پای راستش ازمیانه ران فطع شده است.اورابر روی نوردبانی نهاده وبه راه می افتند تا سرجاده بروند،بلکه ماشینی تراکتوری برسد واورابه شهرببرند.درمیانه راه اون بیچاره به هوش می آیدومتوجه میشودکه بر روی نوردبان حملش میکنند.ازافراد می پرسدکه،چه اتفاقی افتاده است؟جواب میدهندکه کمی زخمی شده ای ومیخواهیم به شهرنزد دکترببریمت.بنده خدا ناگهان گویا متوجه میشود ونیم خیزمیشودومی بیندکه پایش قطع شده.می گفتند که تا این صحنه رادید،بلا فاصله سنگ کوب کرد وجان به جان آفرین تسلیم کرد...آری دوستان،نیاکانمان ازمسیر بسیارطولانی وجهنمی عبورکرده وحیات رابه ما رسانده اند.روح همه شان شاد.

قصه های رمضون وننه اش

رمضون باقلی دعواکردن وقلی باسنگ زده سر رمضون روشکسته،رمضون  گریه کنون رفت پیش ننه اش.ننه رمضون وقتی او نو باسرخونین دیدکه داره گریه میکنه گفت،اِی بُوّم نَنَم نَمَه اُلِب؟ رمضون گفت،ننه!!! قلی داشِنَن ووردِه،ننۀ رمضون بدون سئوالی دیگردست اونوگرفت وباعصبانیت رفت درخونۀ قلی اینا،ننه قلی روصدامیکنه وباصدای بلندمیگه،باخ گراو یِتِم قالمِشین اوشاقِمِه نَجوراِلِب!!!ننه قلی هم که ازدعوای یه هفته پیش،سراون چراغِ سه پیلته،دل پری ازننه رمضون داره،میاد دم در ودست راستومشت کرده،میزنه به کمرش ومیگه،نِینِرایسِی نَمَه هارکِپَک قِچِیِه توتِب،ایشالّا سِین کِه یِتِم قالسِن،ننه رمضون جواب میده،هَیَ گِچَن هفتَه هارکِپَک قِچِمِه توتِدِه،ننه قلی فوراً منظوراونو گرفت وفشارش رفت بالاوبا عصبانیت گفت،آز پُ....یِه توتَرَم ساچّین نَن چَکَن چَکَنِ نَن کَنّ دورِنَه دولانِّردَم بِلییِه یا...اُقِرِه کِپَک،ننه رمضون:اُقِرِه منم یاسَن؟؟؟ که خَلقِن تُوقِنِه توتیرِین آپاریرِین کیچّه آلتِنه سِخِیرِین تا نومورتَسِه دوشَه؟؟؟ننه قلی: سَس آغزین باغلَه کناراب ایسِه وِریر،مَیَرمن سنَم که تاجِرخامَه سِنِه آپاری رِین دوکانَه پِسّه آلیرِین،ننه رمضون:اِی اِی کیل باشییَه،یادینّن چِخِب گل باجی نین بُقِیَ سِنن قُلفِنیه سِنّرر دین تا اَگِردَگ اُ قِرلی یِین.وخلاصه باصدای بلند حرفای زیادی ردوبدل کردند،تا این که چندنفراز زنهای همسایه،بازورننه قلی را چپاندند توی حیاط ودرب حیاط رو به روش بستند.یکی از زنها روگردبه رمضون وپرسید،رمَضان حالا نَمَه ایچون سواشِبیز؟؟؟ رمضون جواب داد:قلی مَنَه دِیَر:رمضان قَرَمَه قوزان گِد قطار آلتِنّه اوزان.وانفجار خندۀ جماعت باشنیدن حرف رمضون...