این خطه سرسبزکه بینی سربنداست
پرازچمن ونسترن وسروبلنداست
مردان وزنانش همگی اسوۀ نیکی
اخلاق ومرام همه گان تالی پنداست
شیرین دهن ازفارسی وگویش ترکی
عصّارۀ این هردوزبان مزۀ قند است
دشت ودمنش سربه سرازخوشۀ گندم
زرد است بسان زر وچون زلف سمنداست
دامن به بهاران همه سبزینه وخرم
چون مخملی ازتافتۀ نرمِ پرند است
بس دیرزمانی ست دراین خطه نیکو
اجدادونیاکان،همه برخاک نژنداست
ای معرکۀ زندگی،ای دشت بهشتی
بس دیربزی چون که مرادت به کمند است
ای زادۀ این دشت پرازسنبل وریحان
این خطۀ سرسبزکه بینی سربنداست.
علی اسکندری" کوثر"

خاطرات کودکی یادش به خیر
اسبهای چوبکی یادش به خیر
مُک زدن بربستۀ آ لوچه ها
طوقه بازی درمیان کوچه ها
خاک وسنگ کوچه ها یادش به خیر
قیل وقال بچه ها یادش به خیر
دفترکاهی ومشق خط خطی
بچه های ساده پوشِ پا پتی
جامه های وصلگی یادش به خیر
خواب خوش با خستگی یادش به خیر
کِش به جای کیف بردورکتاب
پشت بام وخواب ونور ماهتاب
سنگ وریل وریزعلی یادش به خیر
زاغکی یا" زاغلی " یادش به خیر (.یکی ازهمکلاسیهازاغکی را زاغعلی می گفت .وکلی طول کشیدتا بتواند درست تلفظ کند).
کوثر

درقدیم کاسبهایی به دهسفیدمی آمدندکه مردم به آنها " حلبساز "میگفتند.درزیرایوانی ویادرپناه درختی بساط خودرامیگستردند.بساطشان عبارت بودازتعدادی ابزارهای دستی،مقداری ازحلبیهای بازیافت شده،لحیم،میخ،پرچ،وچیزهای دیگه که برای کارشان لازم بود.کسانی که بساط اینهارامیدیدند،به دروهمسایه هانیزمیگفتندکه مثلاً " آجی رقیه،حلبسازگلبدر"آجی رقیه حلبسازاومده" اوناهم میشنیدندواگرکاری باحلبسازداشتند،به آنهارجوع میکردند.حال کارآنهاچه بودوچه چیزی ازلوازم زندگی رامیساختندویاتعمیرمیکردند،خاک انداز،انواع سیخهای تنور،آفتابه،کیلَه،که ظرفی بودبرای اندازه گیری غلات،سرتاس برای دکاندارهادرصورت لزوم،چراغهای پیسوزی که دردهسفیدبه آنها "میشینَه " چراغ موشی"میگفتند،انواع سطلهای حمل آب،سطلهای مخصوص لبنیات،قاپاق که سرپوشی بودبرای تنور،ساج،صفحه فلزی محدبی بودکه برروی تنورپرآتش میگذاشتندوروی آن نان میپختند،تاس حمام،ظرف آب مخصوم حمامچیهاکه باآن برسرمردم آب بریزند.ووسایل دیگری که من به یادندارم.این بنده گان خدا،این وسایل رابامهارت تمام باچکش وسندان میساختند
واگرکسی وسیله ای ازاین قبیل داشت که خراب شده بود،می آوردوتوسط آنهاتعمیرمیشد.درآنزمان پو ل دردست مردم کمبودودادوستدهابااجناس موردلزوم زندگی انجام میشد.مثلاًخانمی دستمزداستادحلبیسازراکشک خشک میداد.ویادیگری گندم میدادویکی هم نان میدادویاتخم مرغ،پنیر،روغن ویامثلاً آلوی خشک شده واجناسی ازاین قبیل.خب آنهاهم تمام این موادرابرای زندگی خانواده شان لازم داشتندوبدون اکراه این چیزهارا قبول میکردندواگرازموادی مثلاًکشک اضافه برمصرف خانواده داشتند،درولایت خودشان بادروهمسایه،بامواددیگری تعویض میکردند.یادم میادمن کودک هشت نه ساله ای بودم.استادحلبیسازی که به دهسفیدمی آمدودهسفیدازاین نظردرانحصارایشان بود.مردمیان سالی بودبه نام اوسّاغلام حسین که ایشان واکثراین کسبه آستانه ای بودند.اوساغلامحسین مردخوب وخوش اخلاقی بود.خدایش رحمت کند.ایشان باپدرمرحومم دوست بودوگاهی پدرم اورابرای صرف ناهاربه خانه می آورد.ایشان دوپسرهم سن وسال من هم داشت که همیشه آنهاراهم همراه خودمی آوردکه دم دست وکمک حالش باشندومن ومرحوم برادرم بااین پسرهاخیلی دوست شده بودیم واونهاخیلی اززیرکاردرمیرفتندوباهم به باغهاوصحراویاپشت بامهاوکوچه هابه بازی میرفتیم.بعدازاون سالهافقط خیلی سال پیش شنیدم که اوساغلام حسین به رحمت خدارفته وازآن زمان تابه حال دیگرخبری ازپسرهایش نداشته ام.روح این مرد زحمت کش شاد بادا.
کوثر

همه مابه کرات دیده ایم که بزرگترها یعنی افرادی که پا به سنّ میگذارند،خیلی ازبزرگترها وحرف های عبرت آموزآنها یادمیکنند وتقریباً درهرموردی میگویند که،خدابیامرز بابام چنین میگفت،ویا خدابیامرز ننه ام ویا بی بی ام ویا خدارحمتش کند فلانی همیشه حرفهای قشنگی می زد،ولی افراد درسنین جوانی خیلی کمتربه گفته های بزرگان توجه میکنند،خب این موضوع به خاطراین است که وقتی ما به سنین بالای عمرقدم میگذاریم،دیدمان به زندگی عوض می شود وتازه کم کم به یاد گفته های با ارزش بزرگترها ودرگذشته گانمان می افتیم.خداوند همه درگذشته گان را غریق رحمت خویش کند.

بدیدم پیرمردی قدخمیده
بسی تاب وتب دوران چشیده
به خودگفتم چراهمواره دارد
به زیرپانظرباهردودیده
یقینم گمشده دُرّگرانی
ازو،کاین سان کمررا،خم نموده
بپرسیدم ازاوکای پیردانا
تواین ره راهزاران باردیده
به دنبال چه میگردی دراین ره
میان را این چنین کردی خمیده
دمی برمن نظرکردوچنین گفت
جوانا،ای تونورِهردودیده
گذشت روزگاران بردوچشمم
سیاهی پردۀتاری تنیده
جوانی رفته وچنگال پیری
چوخاری برتن وجانم خلیده
ازاینروبادوچشم تاروکم سو
وباقدی که ازدوران خمیده
بگردم ازپی عهدجوانی
بسی ایام ازصبح سپیده
ولیکن هرچه میجویم نیابم
قفس راازپی مرغ پریده
کوثر

تقدیم به ترک زبانان همولایتی

رمضان وننه اش
رمضان گریه کنون میاد روپله هاومی گه نَنَه
ننه: نَمَ دیرِین
:اوشاقلرمَنِه مغسره اِلیلَر
:نَمه دیلّر
:دیَلّر رمضان قارنِه قازان اِیران ایچَر پِتراغ سیچَر
: پُخ ییلّر سَن قولاق ورمه
رمضان که باحرف ننه کمی آروم شده میگه
: نَنه؟
: دانَمه دیرِین
: بِش قران ورمن گِدم مامتَسَنَن بِسکِبوت آلِم
:پولِم هاردِی ده
رمضان رودرهم می کشه ونق زنان میگه
: نَنه من بسکِبوت ایسیرَم
: اَل ایزین اوجورلَمَه ..............سولَرَه دوشدین
: من بسکبوت ایسیرم من بسکبوت ایسیرم
: گِد بُقِیَه دَ قُوِرقَه واردِر تِک جِبیَه ویِ
: من قُوِرقَه ایسَمیرم من بسکبوت ایسیرَم
: خدااااااااااااااا نَ جوراِلیم من بُ انتَرِنَن 
قارنین کباب اولِّه مَیَه دیل هالین دِیل آخرمن پولِم هاردِی دِ
ولی بازم رمضون دس بردارنیس ولجوجانه میگه
: من بسکبوت ایسیرم من بسکبوت ایسیرم
دراین حال ننه گالششوبرمیداره ورمضونو نشونه میگیره
ولی قبل ازاین که گالش بهش اصابت کنه مثل برق ازپله هامیره پایین ومیره توکوچه
بابچه هامشغول بازی میشه وچند دقیقه بعدهم بیسکویت یادش میره.

کوثر

حجت قاصد

مرحوم پدرم ازپدرومادرش نقل قول میکردکه درزمان های گذشته اگراتفاق خیلی مهمی درکشور رخ میداد،مثلاً عوض شدن شاه،جنگ،آمدن مرض وبا،قحطی یاموارداین چنینی،بعدازچندماه ماخبردارمی شدیم.بنده درسال 1353 به تهران برای کارکردن رفتم نوجوانی 12 ساله بودم،درآن زمان ده سفیدی هاویا اهالی روستاهای اطراف درگروه های چندنفره وهرگروهی دریکی ازمحله های بالای شهرتهران مشغول کاربودند،چون یالای شهرتهران باسرعتی بسیاردرحال توسعه بودوچون این افرادجاومکانی برای زندگی نداشتند،هرگروهی درهمان ساختمانی که کارمیکرد یک اطاق کارگری برای گروه درست میکردتا افرادشبهادرآن اطاق غذابخوردواستراحت کند،درآن زمان مرحوم حجت قاصدیکی ازهمولایتیهای سربندی واگراشتباه نکنم اهل روستای لوذدربزرگ بود،مردی میان سال باقامتی متوسط باشکمی برآمده وبسیارشوخ طبع وخوش مشرب،ایشان مثلاً پیش مامی آمدومانهاروشام ازوی پذیرایی می کردیم وشب هرکدام ازما که برای خانواده مان که درروستابودامانتی مانند،پول،تکه ای لباس،نامه ویاچیزدیگری داشتیم به ایشان می سپردیم ومقدارناچیزی پول هم به عنوان حق الزحمه به خودش میدایم وایشان صبح که ازخواب برمی خواست بعدازخوردن صبحانه آدرس گروه دیگری ازهمشهریان رامی گرفت ونزدآنهامیرفت،آنهاهم مانندما ازوی پذیرایی می کردندوامانات خودرابه ایشان می سپردندوبه همین ترتیب نزدتمام همشهریان می رفت ویک شب مهمان آنان می شدوامانات همه راجمع آوری میکردودرچمدانش می گذاشت واین کاروی پانزده الا بیست روزی طول می کشیدوبعدباچمدانی پر راهی ولایتمان می شد،جالب این است که ایشان اصلاً سواد نداشت ولی ازچنان حافظه ای قوی برخورداربودوچنان حواسش جمع بودکه بدون این که چیزی راثبت کند تمام این امانات رابه حافظۀ خودمی سپردو وقتی به روستاها مراجعه می کرد دقیقاً می دانست که کدام محموله متعلق به کدام خانواده می باشد،آری ایشان به ولایتمان برمی گشت وهرامانتی رابه صاحبش می رساندوهرکدام از صاحبان امانات نیزیک شب ازوی پذیرایی میکردندوبدین ترتیب حدودپانزده تابیست روزی هم طول می کشیدتا ایشان امانات راپخش می کرد ودوباره به تهران آمده وکارش رازاسرمی گرفت،خدارحمتشان کند،مردی درست کارووامانت داری صدیق بودوهمه مردم به ایشان اعتمادکامل داشتند،بندۀ خدا خانه وکاشانه ای نداشت وتاآخرعمرش  ازدواج هم نکرد،آن مرحوم درآن زمان تنها وسیلۀ ارتباطی میان خانواده های روستایی وکسانشان بودکه درتهران مشغول کاربودند.

کوثر